۱۳۸۸/۰۴/۰۲

هی، مترسک!

هی مترسک، کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم

ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم

گوش کن؛ ما خروش و خشم تو را
همچنان کوه بازتاب شدیم

اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم

قطره قطره اگرچه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم

ساخت ما را هم او که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم

ما که ای زندگی - به خاموشی -
هر سوال تو را جواب شدیم...

... دیگر از جان ما چه می خواهی؟
ما که با مرگ بی حساب شدیم...

محمد علی بهمنی- از مجموعه "گاهی دلم برای خودم تنگ می شود" (با تغییر در ترتیب بیت ها)
  • Digg
  • Sphinn
  • del.icio.us
  • Facebook
  • Google
  • Furl
  • Reddit
  • StumbleUpon
  • Donbaleh
  • Technorati
  • Balatarin
  • twitthis

3 نظر:

مریم گفت...

ما که با مرگ بی حساب شدیم...

soroush گفت...

با زندگی ولی هنوز بی حساب نشده ایم.

ناشناس گفت...

فوق العاده بودبا این شرایط حساب کتابهای این دنیا و اون دنیا بهم ریخت

ارسال یک نظر

 
ساخت سال 1388 نمای نزدیک.قدرت گرفته با بلاگر تبدیل شده به سیستم بلاگر توسط Deluxe Templates. طراحی شده بوسیله Masterplan. . بهینه شده برای سیستم فارسی مجتبی ستوده