طبق معمول مدتی این مثنوی تأخیر شد! البته همزمان چند نوشته در دست بررسی و انجام دارم. حالا هم برای خالی نماندن عریضه، یکی از کارهای ۷-۶ سال پیشم را می گذارم! اصفهان، پل های تاریخی و زاینده رود زیبایش -اگرچه این روزها کم آب شده- برایم سرشار از خاطره است. روزی، تنگ غروب از کنارش میگذشتم که انبوه جمعیتی کنار یکی از پلها ایستاده بودند و درون رودخانه را نظاره میکردند. آتش نشانی هم حاضر بود و غواصان خود را به آب برده بود. گفتند پسر جوانی از روی پل خودش را به درون رودخانه انداخته است. به هر حال زمان گذشت و جسد «مرد جوان» از آب بیرون کشیده شد...
شب، رودخانه، چايخانه، زير يك پل
مرد جوان، خميازه، قليان، دود، قُل قُل
آن دم که دود و فكر او در هم گره خورد
آن روز را در خاطراتش زد تفأل:
وقتي پدر گفتش كه: اي ولگرد، علّاف
مادر صدايش كرد: انگل، آسمان جُل ...
... در استكان چاي، اشكش غوطه ور شد
لبريز شد آن كاسهي صبر و تحمل!
***
شب، رودخانه، در نمايي بسته، ثابت
چندين حباب آمد به روي آب...
قُل،
قُل.
1 نظر:
... از خواص "زنده رود" است!!!
ارسال یک نظر