۱۳۸۷/۰۹/۲۱

«شب، رودخانه...»

طبق معمول مدتی این مثنوی تأخیر شد! البته همزمان چند نوشته در دست بررسی و انجام دارم. حالا هم برای خالی نماندن عریضه، یکی از کارهای ۷-۶ سال پیشم را می گذارم! اصفهان، پل های تاریخی و زاینده رود زیبایش -اگرچه این روزها کم آب شده- برایم سرشار از خاطره است. روزی، تنگ غروب از کنارش می‌گذشتم که انبوه جمعیتی کنار یکی از پل‌ها ایستاده بودند و درون رودخانه را نظاره می‌کردند. آتش نشانی هم حاضر بود و غواصان خود را به آب برده بود. گفتند پسر جوانی از روی پل خودش را به درون رودخانه انداخته است. به هر حال زمان گذشت و جسد «مرد جوان» از آب بیرون کشیده شد...


شب، رودخانه، چايخانه، زير يك پل
مرد جوان، خميازه، قليان، دود، قُل قُل


آن دم که دود و فكر او در هم گره خورد
آن‌ روز را در خاطراتش زد تفأل:


وقتي پدر گفتش كه: اي ولگرد، علّاف
مادر صدايش كرد: انگل، آسمان جُل ...


... در استكان چاي، اشكش غوطه ور شد
لبريز شد آن كاسه‌ي صبر و تحمل!
***


شب، رودخانه، در نمايي بسته، ثابت
چندين حباب آمد به روي آب...
قُل،
قُل.


 

  • Digg
  • Sphinn
  • del.icio.us
  • Facebook
  • Google
  • Furl
  • Reddit
  • StumbleUpon
  • Donbaleh
  • Technorati
  • Balatarin
  • twitthis

1 نظر:

ناشناس گفت...

... از خواص "زنده رود" است!!!

ارسال یک نظر

 
ساخت سال 1388 نمای نزدیک.قدرت گرفته با بلاگر تبدیل شده به سیستم بلاگر توسط Deluxe Templates. طراحی شده بوسیله Masterplan. . بهینه شده برای سیستم فارسی مجتبی ستوده