۱۳۸۷/۱۰/۰۶

«همه‌ی خواهران من!»

1. کرج، انتهای خیابان درختی، ایستگاه تاکسی؛
چند پسر جوان، کنار خیابان و پیاده‌رو ایستاده‌اند و سر به سر دخترها می‌گذارند یا به آنها چیزی می‌گویند. گشت موتورسوار پلیس 110 از راه می‌رسد و با چک و لگد و فحش، آنها را از آن محل متواری می‌کند.

جلو می‌روم و می‌گویم: کار آنها اشتباه. اما آیا زمین ورزشی برای آنها ساخته شده که بروند ورزش کنند؟ آیا محلی درست کرده‌اند که بروند و تفریح و سرگرمی کنند؟ آیا ...
سرگشت نگاهی به سرتاپایم می‌اندازد و وسط حرفم می‌پرد: آیا راضی هستی همین‌ها مزاحم خواهر خودت بشوند؟

2. تهران، پارک جنگلی طالقانی؛
در حال قدم زدن در گذرگاه‌های پارک هستیم! گشت ماشینی پلیس 110 به همراه گشت ارشاد با ماشین حمل مربوطه سر می‌رسند و می‌زنند روی ترمز. داخل ماشین‌ها را نگاهی می‌اندازم؛ چند نفری را دستگیر کرده‌اند.
افسر گشت می‌گوید: این خانم چه نسبتی با شما دارد؟
با خونسردی می‌گویم: هم‌دانشگاهی هستیم و آمدیم اینجا کمی قدم بزنیم و کمی صحبت کنیم.
افسر گشت سرتاپای من و «آن خانم» را نگاهی می‌اندازد و می‌گوید: آیا دوست داری خواهر خودت هم با یک پسر دیگر بیاید بیرون و قدم بزند و صحبت کند؟

3. اصفهان، میدان دروازه شیراز؛
کنار میدان ایستاده‌ام و با دوستی قرار دارم. 10 دقیقه‌ای هست که منتظرم. هم من کمی زود آمده‌ام و هم او کمی دیر! دانشگاه اصفهان هم که همان نزدیکی است و طبیعی است دختران دانشجو از آنجا رد شوند.
چند لحظه بعد مأمور کیوسک، بی‌سیم به دست جلو می‌آید و با چهره‌ای حق به جانب و از خود مطمئن و با نگاهی تحقیرآمیز به سر تا پای من می‌گوید: برو؛ اینجا نایست. نکند خوشت می‌آید دیگران هم مزاحم خواهرت شوند؟

ادامه مطلب

۱۳۸۷/۱۰/۰۴

«مسیحای جوانمرد من ...»

خوشا به حال آنانی که برای برقراری صلح در میان مردم می‌کوشند؛ چرا که ایشان فرزندان خدا خواهند بود. خوشا به حال آنانی که به سبب کردار نیک خود آزار می‌بینند؛ چرا که ایشان از ملکوت خداوند بهره‌مند خواهند شد. خوشا به حال پاکدلان؛ چرا که خداوند را خواهند دید. گفته می‌شود اگر کسی چشم دیگری را کور کرد، باید چشمش کور شود و اگر کسی دندان دیگری را شکست، باید دندانش شکسته شود. اما من می گویم اگر حتا کسی به گونه‌ي راست تو سیلی زد، گونه‌ی دیگرت را نیز در مقابل او بگیر تا به آن هم سیلی بزند. اگر کسی از تو شکایت کرد تا عبایت را بگیرد، ردایت را هم به او ببخش....


ادامه مطلب

۱۳۸۷/۰۹/۲۱

«شب، رودخانه...»

طبق معمول مدتی این مثنوی تأخیر شد! البته همزمان چند نوشته در دست بررسی و انجام دارم. حالا هم برای خالی نماندن عریضه، یکی از کارهای ۷-۶ سال پیشم را می گذارم! اصفهان، پل های تاریخی و زاینده رود زیبایش -اگرچه این روزها کم آب شده- برایم سرشار از خاطره است. روزی، تنگ غروب از کنارش می‌گذشتم که انبوه جمعیتی کنار یکی از پل‌ها ایستاده بودند و درون رودخانه را نظاره می‌کردند. آتش نشانی هم حاضر بود و غواصان خود را به آب برده بود. گفتند پسر جوانی از روی پل خودش را به درون رودخانه انداخته است. به هر حال زمان گذشت و جسد «مرد جوان» از آب بیرون کشیده شد...


ادامه مطلب
 
ساخت سال 1388 نمای نزدیک.قدرت گرفته با بلاگر تبدیل شده به سیستم بلاگر توسط Deluxe Templates. طراحی شده بوسیله Masterplan. . بهینه شده برای سیستم فارسی مجتبی ستوده